بسم الله الرحمان الرحیم
به نام نامی اش و به شوق شادمانی اش
دوباره صفحه های بی صدا، ترانه خوان و پاره های بی نگار، پرنگار شدند.
دوباره قصد نوشتن دارم. با توکل بر خودش …
بسم الله الرحمان الرحیم
#شاهد
ته ته دلش ناراحت بود از حرفی که کربلایی حسن، خادم مسجد از قول هیئت امنا گفت و بعد هم رفت. همان جا ثابت، دست به سینه ایستاده و صورتش غرق فکر شد. بچه ها تا فهمیدند مثل کوره های آتش شدند. همگی با اون قدهای کوتاه و بلندشان، لب و لوچه ی آویزان و غرزنان دورش حلقه زدند و شروع کردند به وراجی..
-اقا این چه وضعیه!
-قبول نیست اقا ..ما هماهنگ کرده بودیم.
-اقا اجازه! هیئت امنا فقط با ما مشکل داره. همین دیروز ختم کبری خانم مادر اوستایعقوب بود، کل مسجد رو خانم ها قرق کرده بودند.
-تازه اون خانم معلم قرانه هم توی مسجد کلاس میزاره واسشون.
-اره راست گفتی. فقط زورشون به ما میرسه!
مجید بچه ی آرام و درسخوان محل با صدایی آرامتر پرسید:
-اقا اجازه!
با اینکه حواسش به بچه ها بود و نگاهش به تکان خوردن لب و چونه شان، اما ذهنش جایی دیگر بود. تا سکوت بچه ها و انتظارشون رو دید، تلنگری خورد و خودش رو جمع و جور کرد.
-بله آقا مجید. چی میخواستی بگی؟
-اقا اجازه مگه شما با حاج اقا و هیئت امنا صحبت نکردید؟ چرا اجازه ندادن امروز هیئت رو برگزار کنیم؟
مهدی پسرتپل و قدکوتاه اقا رحمت لبنیاتی که عشق مداحی بود، با بغض گفت:
-اقا پس ما چجوری مداحی بخونیم! کلی شعرامو تمرین کردم که جلوی شما بخونم.
میدانست که راست میگوید. حتی میتوانست تصور کند که دیشب با کاغذ کوچک مچاله شده ی نوحه هایش خوابیده باشد. خودش به بچه ها از سه چهار روز پیش گفته بود. چه ذوقی توی چشم هایشان بود وقتی گفت که از حاج اقا اجازه گرفته تا هیئت نوجوانهای محل رو برپاکند. اتفاقا حاج اقا هم خیلی خوشحال شد و گفت به هیئت امنا انتقال میدهد. اما عیب و مشکل کجا بود نمیدانست.
سعید پسرلاغر و سبزه که مدام دم از ناامیدی و بدبختی میزد رو بچه ها گفت:
- دیدید گفتم. اصلا فایده نداره. اون مشدی باقر هیچ وقت به نوجوون ها امون نمیده. هروقت که پامون رو مسجد بزاریم ، با حرص تسبیح میچرخونه و استغفرالله میگه.. حتما پیش گوش حاج اقا چیزی گفته.
- راست میگی مدام منتظره اشتباهی از ما سربزنه
- من که دیگه از حاج اقا هم ناامید شدم بچه ها..
دیگر هرچقدر سکوت کرده و دنبال راه حل میگشت، بس بود. باید سریع بحث را جمع میکرد و الا همه ی تلاش های حاج اقا و خودش و بسیج و واسه ی جمع کردن این بچه ها و باز شدن پایشان به مسجد از بین میرفت. دست هاش رو محکم بهم زد وگفت:
-بچه ها .. توجه کنید ..بچه ها..
همهمه ی زیر لبی بچه ها فرونشست. همه ی نگاه ها به سمتش بود. لبخندی زد و کمی ارامتر که همه حواس ها جلب بشود، گفت:
-من مطمئنم این طوریا نیست. حاج اقا خیلی دوست داشتن که هیئت نوجون ها راه بیفته. حتما مشکلی پیش اومده. خیالتون راحت که من میرم پیگیری میکنم و انشالله که حل میشه.
اخم ها و گره های پیشانی بچه ها کم کم باز شد.
-خب حالا که همه ی بچه های مسجدی گل و پایه اینجا هستند، میخوایم بریم اتاق بسیج و از الان تمرین سرود داشته باشیم. کی پایه است؟ دستهاشو بیاره وسط ..
کف دست مردانه اش را دراز کرده. پسربچه ها جلوتر آمدند و خوشحال دست روی دست او گذاشتند. هیجانشان دوباره گل کرد. سرش رو خم کرد و جلوتر امد و با زمزمه رو به بچه ها گفت:
- خدایا ما حرف بزرگترهامون رو روی چشم مون میزاریم. توهم کمک کن که بتونیم مشکل مون رو حل کنیم و به عشق امام حسین هیئت برگزار کنیم. حالا همه بگید یا علی ..
فریاد یاعلی توی صحن مسجد پیچید. هرکدامشان با ذوق به دم در مسجد رفتند تا کفش هایشان را بپوشند و راهی اتاق بسیج شوند.
#ولایت_پذیری
#احترام
#نوجوان
#داستانک_تولیدی
وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ (فصلت.34)
و نيكى با بدى يكسان نيست [بدى را] آنچه خود بهتر است دفع كن آنگاه كسى كه ميان تو و ميان او دشمنى است گويى دوستى يكدل مى گردد.
متفاوت باش.
جوری دیگر رفتارکن ..
اگر کسی به تو بدی کرد، مجبورت نکرده اند که تو هم با بدی جواب بدهی!
اصلا بگذار جواب بدی هایش، با خوشرویی تو به بهترین وجه باشد. آن وقت شاید نهال دوستی های یکدل، آرام آرام سبز شود.
#قران_نامه